بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 4848
کل یادداشتها ها : 5
من دیروز، بالاخره موفق شدم سبد کالاییم رو از رفاه تحویل بگیرم؛ شاید باورتون نشه، ولی من ساعت یه رب به 10 صبح رفتم و تا یه ربع به دو بعد از ظهر اونجا بودم؛ جاتون خالی، صفش خیلی بلند بود! شاید هر پنج دیقه کار فقط یه نفر را میفتاد؛ ولی یه خوبی داشت که مردم رو با سلایق مختلف دور هم جمع کرده بود؛ مثلا بعد منِ طلبه، یه پیرمردی اومد که از حرفاش معلوم بود جوونیش مطرب بوده و زندگیشو با پول خوانندگی تو کاباره ها میگذرونده؛ ولی به نظر من خدا خیلی دوستش داشته که تو این دنیا، چشاشو ازش گرفته بود تا تو آخرت یکم از گناهاش برداشته شه! این آقا با اون قد یه قوارش، با این که جایی رم نمیدید، ولی به محض این که بوی سیگار به دماغش میخورد، شاخکای فکّش سریع راست میشد و بلند داد میزد:
اونی که سیگار میکشه خاموش کنه؛ تو که صبر کردی، یه ساعتم روش؛ بعد برو خونت هرچقد دلت میخواد دود کن!
خب، اینم یه مدلشه دیگه! مدل سنتی امر به معروف و نهی از منکر؛ من اونجا دلم به حال آهنگری میسوخت که چون سیگار میکشید، دادوفریاد اون پیرمرد، آبرو واسش نمیذاشت؛ بیچاره تو این پنج ساعت اینقد شنید سیگار نکش که آخراش، سرسام گرفته بود!
یه آقاییم جلوتر از من بود که انصافا آدم خوشفکری به نظر میرسید؛ آقایی حدودا 35 ساله، با قدی نسبتا بلند، کارمند بیمه، دانشجوی رشته حقوق، پدر پسری به اسم پارسا، محاسن سیاه و کشیده و روی هم رفته خوشتیپ که حرفاشم پخته بود و خودشم خیلی منصف بود.
ما تو خیلی زمینه ها با هم صحبت کردیم؛ ولی اون آخر آخر همین آقایی که میگم یه حرفی زد که دلمو برد! گفت میبینی حاج آقا، اینجا یه صف بلندیه که عده ای پاداش میگیرن بعضیام برگشتی میخورن؛ صحرای محشر چه خبره، خدا خودش میدونه، خدا بهمون رحم کنه که برگشتی نخوریم!
ایشون که این حرفو زدن، منم تو ذهنم این جرقه زده شد که ای داد بیداد، ما چقد بدبختیم! برا سبدی با محتویات برنج خارجی و دو تا مرغ منجمد و چن تا تخم مرغ و دو تا پنیر و روغن، پنج ساعت وقت گذاشتیم، ولی واقعا چقد برا امام زمانمون که ولی نعمت ماست، حاضریم وقت بگذاریم؟! ینی میشه روزی پنج ساعت به اندازه ارزش سبد کالایی به ایشونم ارزش قائل باشیم و وقت بگذاریم؟
این روزا، خیلیا پای تلویزیون میشینن تا فیلم مورد علاقشون، یعنی آوای باران رو تماشا کنن. فیلم آقای سهیلی زاده که با این شاهکار، خیلیا رو شیفته خودش کرده؛ فیلمی غم انگیز، هیجانی، بعضی صحنه هاش ضد حال، و خلاصه با طبعی سرشار از باران البته در هوای مه آلود غصه ها که مطمئنا اونایی که تماشاش میکنن، بش معتاد شدن.
هر کسی ممکنه یه برداشتی از فیلم داشته باشه، ولی یه پیام که چه عرض کنم؛ شما بگین تحلیل، برا من خیلی دردآور بود...
باران که بچگیاش با بابا روزگار خوشی رو میگذروند، بعد زندونی شدن پدرش در ترکیه، افتاد بین یه مشت آدم دزد و گدا و بی یا بد فرهنگ؛ آخرشم که بعد بیست سال باباش برگشت ایران، هزار جور مانع جلوش سبز شد که به بابا نرسه...
این پدر و بچه، یادآور یک پدر دیگست که هزار و صد و هشتاد سال ـ البته به قمری ـ و هزار و صد و چهل و هشت سال شمسی، تو زندونه و شیعه هاش، مثل باران که چه عرض کنم، بدتر از اون بین یه دنیا دزد و گدا زندگی میکنن! بیچاره ها اینقد به این زندگی ننگ عادت کردن، که انگار برا همین به این دنیا اومدن!
شما آخر فیلمو دیدین، یه لحظه تصور کنین که شیعه کی از یتیمی درمیاد...
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّکَ الفَرَجَ
تا بحال اصطلاح خنده تلخ به گوشتون خورده؟! پیش اومده لبخند بزنین ولی تهش غصه باشه؟ یه چیزی شبیه قهوه که وقتی میخورین، اولش شیرین، ولی عمقش پر از تلخیه.
امروز با این که خیلی بهم خوش گذشت، ولی تهش برام تلخ بود!
قصه ازین قرار بود که مسئولیت بزرگ و جانفرسای ناهار رو امروز من به عهده گرفتم و از خانوم و خواهر خانومم خواستم پیشنهاد بدن که هر چی دوس دارن براشون درست کنم.
خانومام یکم خوش توقع بودن و ازم کباب خواستن؛ منم که گردنم از مو باریکتر، گفتم چشم!
خلاصه رفتم بیرون مقداری گوشت خریدم و در حالی که مقدمات سوروساتو آماده میکردم، گوشم جذب صحبتای حاج آقا حسینی تو برنامه سمت خدا شد؛ تو پرانتز بگم، اگه تا الان این برنامه رو ندیدین، از این پس از دستش ندین؛ حاج آقا حسینی، سیّدی نورانی، شجاع و جسور، حدودا 45 ساله، چشمانی که از فرط مطالعه، دست به عصای عینک شده، با محاسنی مرتب و لهجه ای رسا و واقعا به روز از بهترین کارشناسای همین برنامه هستن.
در همون حالی که داشتم گوشتا رو تو سیخ میکردم، حاج آقا این قصه رو گفتن که یه خانومی به ایشون نامه نوشته که حاج آقا، من هفت ماهه باردارم و تو این مدت، یک بارم گوشت نخوردم!
این حرفو که شنیدم، مو به تنم سیخ شد! من دارم گوشت تو سیخ میکنم و این خانوم هفت ماهه نداشته که گوشت بخوره؟! خیلی تاسف باره ما تو مملکتی زندگی میکنیم که این همه فاصله طبقاتی غوغا میکنه!
خدارو شکر ما که دستمون به دهنمون میرسه، کفر نمیگیم، ولی کساییم هستن که آه در بساط ندارن ناله کنن!
خدا عاقبت همه رو بخیر کنه
دیشب قبل خواب، درست وقتی که شام میخوردیم، یه اتفاقی برام افتاد که تا الان سردرگمم! راستش ما دو ساله که مستاجریم و همین روزاست که وقتمون تموم شه.
صابخونه ام آدم خوبیه؛ یه فرد فعال، خانواده دوست، جوون و خوشتیپ؛ اهل کار و فعالیت
ظاهرشم بد نیست؛ تا حالا دیدین کسی استخون بندیش لاغر باشه ولی شکمش گنده باشه، این از اوناست؛ قدشم کمتر از دو متره، چشمایی بین خرمایی و عسلی با موهای بلند که از وسط فرق گذاشته؛ ولی همین که قیافش چهره ترسناک صابخونه رو تو ذهن آدم نمیاره واسه ما خوشگله!
سر کار که میره؛ دو تا خونه شم که اجاره میده؛ با یارانه هم که حساب کنی، لااقل یک و نیم تومن ماهی درامدشه
ولی دیشب، یکهویی زنگ زد و گفت اجاره ما رو از سال بعد میخواد دو برابر کنه! باور کنین این خبر مث یه پتک تو سرم خورد! درآمد کم طلبگی و از شما چه پنهان، مخارج همسرم که دارن مامان میشن یکم کلافم کرده!
ولی تنها و در عین حال مهمترین چیزی که دلمو آروم کرده، اینه که خدا روزی همه رو ضمانت کرده، بازم ناز شست رب الارباب که به فکر بنده های گنهکارش هست، خدا نکنه کار یکی بیفته دست صابخونه و دکتر و بیمارستان و خلاصه بنده های دیگه!
امروز، یه روز خوب و در عین حال سختی برام بود؛ قرار بود ازمون سخت ترین کتابی که فکرشو میکنین امتحان بگیرن؛ کتابی قطور، به زبان عربی سخت، با مباحث عقلی و نقلی فشرده، با اختصار عجیب و رمز و نگار خیلی پیچیده که میگن مصنفش مطالب این کتابو به شاگرداش که همه مجتهد بودن، تدریس میکرده!
تعجب نکنین! تو حوزه علمیه کفایه تنها کتابی نیست که اینقد سخته!
میگن یه روز مرحوم آخوند خراسانی [نویسنده همین کتاب] یه کتابی رو به شاگرداش نشون داد و گفت:
خیال همه رو بابت علم اصول راحت کردم، چون باید علمی رو که باید چهل سال وقت بذارن یاد بگیرن، با خوندن این کتاب (ینی کفایه) همشو یاد میگیرن!
یکی از شاگردای ایشون از همون پایین منبر گفت:
عوضش چهل سال طول میکشه بفهمیم شما تو کفایه چی گفتین!!!
ولی به هر حال، این دفعه رو به خیر گذشت، ما که امتحانشو پاس کردیم، فهمشم بمونه برا چهل سال دیگه!!!