بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 4871
کل یادداشتها ها : 5
من دیروز، بالاخره موفق شدم سبد کالاییم رو از رفاه تحویل بگیرم؛ شاید باورتون نشه، ولی من ساعت یه رب به 10 صبح رفتم و تا یه ربع به دو بعد از ظهر اونجا بودم؛ جاتون خالی، صفش خیلی بلند بود! شاید هر پنج دیقه کار فقط یه نفر را میفتاد؛ ولی یه خوبی داشت که مردم رو با سلایق مختلف دور هم جمع کرده بود؛ مثلا بعد منِ طلبه، یه پیرمردی اومد که از حرفاش معلوم بود جوونیش مطرب بوده و زندگیشو با پول خوانندگی تو کاباره ها میگذرونده؛ ولی به نظر من خدا خیلی دوستش داشته که تو این دنیا، چشاشو ازش گرفته بود تا تو آخرت یکم از گناهاش برداشته شه! این آقا با اون قد یه قوارش، با این که جایی رم نمیدید، ولی به محض این که بوی سیگار به دماغش میخورد، شاخکای فکّش سریع راست میشد و بلند داد میزد:
اونی که سیگار میکشه خاموش کنه؛ تو که صبر کردی، یه ساعتم روش؛ بعد برو خونت هرچقد دلت میخواد دود کن!
خب، اینم یه مدلشه دیگه! مدل سنتی امر به معروف و نهی از منکر؛ من اونجا دلم به حال آهنگری میسوخت که چون سیگار میکشید، دادوفریاد اون پیرمرد، آبرو واسش نمیذاشت؛ بیچاره تو این پنج ساعت اینقد شنید سیگار نکش که آخراش، سرسام گرفته بود!
یه آقاییم جلوتر از من بود که انصافا آدم خوشفکری به نظر میرسید؛ آقایی حدودا 35 ساله، با قدی نسبتا بلند، کارمند بیمه، دانشجوی رشته حقوق، پدر پسری به اسم پارسا، محاسن سیاه و کشیده و روی هم رفته خوشتیپ که حرفاشم پخته بود و خودشم خیلی منصف بود.
ما تو خیلی زمینه ها با هم صحبت کردیم؛ ولی اون آخر آخر همین آقایی که میگم یه حرفی زد که دلمو برد! گفت میبینی حاج آقا، اینجا یه صف بلندیه که عده ای پاداش میگیرن بعضیام برگشتی میخورن؛ صحرای محشر چه خبره، خدا خودش میدونه، خدا بهمون رحم کنه که برگشتی نخوریم!
ایشون که این حرفو زدن، منم تو ذهنم این جرقه زده شد که ای داد بیداد، ما چقد بدبختیم! برا سبدی با محتویات برنج خارجی و دو تا مرغ منجمد و چن تا تخم مرغ و دو تا پنیر و روغن، پنج ساعت وقت گذاشتیم، ولی واقعا چقد برا امام زمانمون که ولی نعمت ماست، حاضریم وقت بگذاریم؟! ینی میشه روزی پنج ساعت به اندازه ارزش سبد کالایی به ایشونم ارزش قائل باشیم و وقت بگذاریم؟